درخواستی
پارت۴
چند هفته گذشت.
رفتار مینهو با ات دیگه برای همه واضح بود. هر وقت ات میلرزید یا خسته میشد، مینهو اولین کسی بود که به دادش میرسید.
یک شب بعد از تمرین، وقتی همه خسته روی مبلها ولو شده بودن، ات رفت آشپزخونه برای آوردن آب. درست همون موقع، یه صدای بوم از جلوی در اومد.
همه دویدن بیرون و دیدن یه جعبهی دیگه گذاشتن.
ات با ترس جعبه رو برداشت، ولی قبل از اینکه بتونه چیزی بگه، چان جلو رفت و جعبه رو از دستش گرفت.
وقتی بازش کردن، یه ماسک شکسته و لکههای قرمز مصنوعی توش بود.
سکوت سنگینی اتاق رو پر کرد.
ات سریع گفت:
– جدی نگیرید… فقط یه شوخیه، من خوبم.
اما این بار کسی نخندید. هیچکس اون لبخند زورکی رو باور نکرد.
فلیکس اولین کسی بود که لبهاشو گزید و گفت:
– این دیگه شوخی نیست… این تهدیده.
هان سرشو انداخت پایین.
– ما همهمون کور بودیم… تو همیشه لبخند میزدی، فکر میکردیم واقعا حالت خوبه.
ات چیزی نگفت. فقط خواست برگرده به اتاقش. اما صدای چان متوقفش کرد:
– صبر کن.
ات برگشت. برای اولین بار، نگاه رهبر پر از نگرانی بود.
– دیگه تنها نمیذاریمت.
ات با تعجب نگاه کرد.
سونگبین آروم اضافه کرد:
– آره… از این به بعد هرچی شد، با هم روبهرو میشیم.
اون لحظه، همه اعضا کمکم سر تکون دادن. حتی کسایی که همیشه سرد بودن، حالا توی چشمهاشون پشیمونی دیده میشد.
ات حس کرد چیزی توی قلبش میشکنه… اما این بار، نه از درد. بلکه از سبکی.
بعد از مدتها، برای اولین بار لبخندش واقعی بود.
و بقیه بچهها فهمیدن:
هیچوقت دوباره نمیخوان اون لبخند رو از دست بدن
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
#فیکشن
#فیک
#سناریو
#استری_کیدز
#فیک_استری_کیدز
چند هفته گذشت.
رفتار مینهو با ات دیگه برای همه واضح بود. هر وقت ات میلرزید یا خسته میشد، مینهو اولین کسی بود که به دادش میرسید.
یک شب بعد از تمرین، وقتی همه خسته روی مبلها ولو شده بودن، ات رفت آشپزخونه برای آوردن آب. درست همون موقع، یه صدای بوم از جلوی در اومد.
همه دویدن بیرون و دیدن یه جعبهی دیگه گذاشتن.
ات با ترس جعبه رو برداشت، ولی قبل از اینکه بتونه چیزی بگه، چان جلو رفت و جعبه رو از دستش گرفت.
وقتی بازش کردن، یه ماسک شکسته و لکههای قرمز مصنوعی توش بود.
سکوت سنگینی اتاق رو پر کرد.
ات سریع گفت:
– جدی نگیرید… فقط یه شوخیه، من خوبم.
اما این بار کسی نخندید. هیچکس اون لبخند زورکی رو باور نکرد.
فلیکس اولین کسی بود که لبهاشو گزید و گفت:
– این دیگه شوخی نیست… این تهدیده.
هان سرشو انداخت پایین.
– ما همهمون کور بودیم… تو همیشه لبخند میزدی، فکر میکردیم واقعا حالت خوبه.
ات چیزی نگفت. فقط خواست برگرده به اتاقش. اما صدای چان متوقفش کرد:
– صبر کن.
ات برگشت. برای اولین بار، نگاه رهبر پر از نگرانی بود.
– دیگه تنها نمیذاریمت.
ات با تعجب نگاه کرد.
سونگبین آروم اضافه کرد:
– آره… از این به بعد هرچی شد، با هم روبهرو میشیم.
اون لحظه، همه اعضا کمکم سر تکون دادن. حتی کسایی که همیشه سرد بودن، حالا توی چشمهاشون پشیمونی دیده میشد.
ات حس کرد چیزی توی قلبش میشکنه… اما این بار، نه از درد. بلکه از سبکی.
بعد از مدتها، برای اولین بار لبخندش واقعی بود.
و بقیه بچهها فهمیدن:
هیچوقت دوباره نمیخوان اون لبخند رو از دست بدن
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
#فیکشن
#فیک
#سناریو
#استری_کیدز
#فیک_استری_کیدز
- ۳.۰k
- ۲۱ شهریور ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۰)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط